سفارش تبلیغ
صبا ویژن

والدین گرامی از ساعت 5:30 تا 6ما رو از خواب بیدار میکردن که بالاخره با کلی بدبختی ساعت6:5بیدار شدیم و ساعت6:10ازخونه با یه ست فوق العاده باکلاس اونم از نوع کاملا دهاتی،زدیم بیرون.صبحانه رو حدودای ساعت 8 کناره های جاده زدیم تو رگ.خدایی اول صبح توی آن هوای سرد نون داغ و تازه ی سنگک با یه چایی دبش وپنیر وسبزی خیلی می چسبه.بعد از خوردن صبحانه ساعت8:30 دوباره راهی جاده شدیم .تا اینکه ساعت 9:30به تونل کندوان رسیدیم .قبل از اینکه وارد این تونل طویل و جیغ آلود بشیم یه آش داغ داغ با یه عالمه باد نوش جان کردیم ودوباره زدیم به دل جاده .
حدودای ساعت 11.30 بود که رسیدیم به خانه ای در سید محله.اول از همه شومینه رو تا نصفه باز کردمو خودمو به حالت یه پرتاب سه امتیازی پرت کردم رو مبل تا خستگی راه از تنم بره بیرون. اما خوابم برد و ساعت 12.30 بیدار شدم.رفتم سراغ نماز که یکهو با ناراحتی یادم افتاد نماز شکسته است!!!!!!!!!!!سریع نمازمو خوندم ورفتم سراغ دوچرخه و دیدم  .طبق معمول چرخاش بیحال بود.رفتم از بابام سراغ تلنبه رو گرفتم که گفت:ما که تو ماشین نداریم شاید همسایه ها داشته باشن. هرجوری بود یه دونه پیدا کردم اما از شانس بد من همون یه دونه هم تا اومدیم جا بزنیم همه اعضای بدنش متلاشی شد . حالا بیا و درستش کن.خلاصه تا ما بیایم این دوچرخه را باد بزنیم  ساعت شد 13:45 . من هم با خوشحالی که بالاخره این دوچرخه باد شده اومدم سوار شم که مامانم داد زد : بچه ها ناهار.
ساعت 14:30 دوباره رفتم سراغ دوچرخه اما این دفعه عملیات موفقیت آمیز بودو رفتم یه گشتی اون دوروبرا زدم. از کوچه که داشتم می گذشتم تمشک های قرمز بهم چشمک زدن و من هم جوابشون رو دادم . بعد رفتم یه جایی که دوروبرش چند تا باغ بود و یه حالت جنگلی داشت. داشتم میرفتم که یهو یه گاو وحشی از اون طرف جاده به طرف من دوید من هم سریع مسیرم رو عوض کردم. اما بد بختی پشت بد بختی . یه گاو دیگه هم از اون طرف حمله کرد به یه باغ پناه بردم.
وقتی من رفتم کنار این دوتا گاو افتادن به جون همدیگه .یه راهی پیدا کردم و الفرار. دیدم به اندازه یه عصرونه پول تو جیبی دارم. رفتم مغازه یه چیزایی بخرم که یهو بروبچ مقیم شمال ریختن سرم که باید مهمون کنی. منم تیریپه فداکاری برداشتم وسهم خودم دادم به بچه ها. بعد رفتیم با بروبچ یه دوری زدیم و وقتی خواستیم برگردیم ساعت شد 17.رسیدم خونه و دیدم همه آمادن که بریم دریا . با کلی ذوق و شوق آماده شدم و ساعت 17:15 لب دریا بودیم. یکم موندیم تا شب شد و با یه صحنه ی خیلی عجیب که هیچ کدوم تا حالا ندیده بودیم، مواجه شدیم. کل دریا رو بخار سفیدی تو خودش گرفته بود. خلاصه بعد کلی حال و البته تعجب ساعت 20 برای شام رفتیم روبروی یه باغ گنده، یه جوجه کباب ذغالی خفن زدیم تو رگ.
موقع خواب من رفتم یه کتاب وحشتناک بین اون همه صداهای جور واجور خوندم پو با کلی ترس و لرز گرفتم خوابیدم.بالاخره صبح شد و  موقع رفتن رسید.منم کلی خوشحال از اینکه بعد از این همه ماجرا میخوایم برگردیم تهران؛اولین نفر دم در بودم ساعت 6:30 راه افتادیم.کل راه و خوابیدم تا اینکه ساعت 10:40 رسیدیم خونه.منم که تخت خوابیده بودم و عمرا اگه کسی میتونست منو بیداذر کنه.برا همین تا سر ظهر تو ماشین خوابیدم.بعد کلی به شیشه و در و پنجره زدن بالاخره یکی به دادم رسید.


به این میگن یه سفر پر ماجرا...... 

یه سوال: به نظرتون ما دفعه ی بعد کجا میریم ... ؟

 


+ تاریخ جمعه 89/10/24ساعت 9:26 عصر نویسنده m0haJeR | نظر

سایت بهاربیست

قالب وبلاگ

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


♫PlaySong♫